گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان راستان
جلد اول
در بزم خليفه


متوكل ، خليفه سفاك و جبار عباسی ، از توجه معنوی مردم به امام هادی (
ع ) بيمناك بود ، و از اينكه مردم به طيب خاطر حاضر بودند فرمان او را
اطاعت كنند رنج می‏برد . سعايت كنندگان هم به او گفتند ممكن است علی بن‏
محمد ( امام هادی ) باطنا قصد انقلاب داشته باشد ، و بعيد نيست اسلحه و
يا لااقل نامه‏هايی كه دال بر مطلب باشد در خانه‏اش پيدا شود . لهذا متوكل‏
يك شب بی‏خبر و بدون سابقه ، بعد از آنكه نيمی از شب گذشته و همه چشمها
به خواب رفته و هركسی در بستر خويش استراحت كرده بود ، عده‏ای از
دژخيمان و اطرافيان خود را فرستاد به خانه امام ، كه خانه‏اش را تفتيش‏
كنند و خود امام را هم
حاضر نمايند . متوكل اين تصميم را در حالی گرفت كه بزمی تشكيل داده‏
مشغول ميگساری بود . مأمورين سرزده وارد خانه امام شدند ، و اول به سراغ‏
خودش رفتند ، او را ديدند كه اطاقی را خلوت كرده و فرش اطاق را جمع‏
كرده ، برروی ريگ و سنگ ريزه نشسته به ذكر خدا و راز و نياز با ذات‏
پروردگار مشغول است . وارد ساير اطاقها شدند ، از آنچه می‏خواستند چيزی‏
نيافتند . ناچار به همين مقدار قناعت كردند كه خود امام را به حضور
متوكل ببرند .
وقتی كه امام وارد شد ، متوكل در صدر مجلس بزم نشسته مشغول ميگساری‏
بود . دستور داد كه امام پهلوی خودش بنشيند . امام نشست . متوكل جام‏
شرابی كه در دستش بود به امام تعارف كرد . امام امتناع كرد و فرمود :
" به خدا قسم كه هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده ، مرا معاف‏
بدار " .
متوكل قبول كرد ، بعد گفت : " پس شعر بخوان و باخواندن اشعار نغز و
غزليات آبدار محفل ما را رونق ده
فرمود : " من اهل شعر نيستم ، و كمتر از اشعار گذشتگان حفظ دارم " .
متوكل گفت : " چاره‏ای نيست ، حتما بايد شعر بخوانی " .
امام شروع كرد به خواندن اشعاری ( 1 ) كه مضمونش اينست :
" قله‏های بلند را برای خود منزلگاه كردند ، و همواره مردان مسلح در
اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانی می‏كردند ، ولی هيچيك از آنها
نتوانست جلو مرگ را بگيرد و آنها را از گزند

پاورقی :
. 1

باتوا علی قلل الاجبال تحرسهم
غلب الرجال فلم تنفعهم القلل
و استنز لوا بعد عز عن معاقلهم
و اسكنوا حفرا يابئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعد دفنهم
اين الاساور و التيجان والحلل
اين الوجوه التی كانت منعمة
من دونها تضرب الاستار و اكلل
فافصح القبر عنهم حين سائلهم
تلك الوجوه عليها الدود تنتقل
قد طال ما اكلوا دهرا و ما شربوا
فاصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلوا

روزگار محفوظ بدارد " .
" آخر الامر از دامن آن قله‏های منيع ، و از داخل آن حصنهای محكم و
مستحكم به داخل گودالهای قبر پايين كشيده شدند ، و با چه بدبختی به آن‏
گودالها فرود آمدند " .
" در اين حال منادی فرياد كرد و به آنها بانگ زد كه : كجا رفت آن‏
زينتها و آن تاجها و هيمنه‏ها و شكوه و جلالها ؟ "
" كجا رفت آن چهره‏های پرورده نعمتها كه هميشه از روی ناز و نخوت ،
در پس پرده‏های الوان ، خود را از انظار مردم مخفی نگاه می‏داشت ؟ "
" قبر عاقبت آنها را رسوا ساخت . آن چهره‏های نعمت پرورده عاقبت‏
الامر جولانگاه كرمهای زمين شد كه برروی آنها حركت می‏كنند ! "
" زمان درازی دنيا را خوردند و آشاميدند و همه چيز را بلعيدند ، ولی‏
امروز همانها كه خورنده همه چيزها بودند ، مأكول زمين و حشرات زمين واقع‏
شده‏اند
صدای امام باطنين مخصوص و با آهنگی كه تا اعماق روح حاضرين و از
آنجمله خود متوكل نفوذ كرد اين اشعار را به پايان رسانيد . نشئه شراب از
سر ميگساران پريد . متوكل جام شراب را محكم به زمين كوفت و اشكهايش‏
مثل باران جاری شد .
به اين ترتيب آن مجلس بزم درهم ريخت ، و نور حقيقت توانست غبار
غرور و غفلت را ، و لو برای مدتی كوتاه ، از يك قلب پر قساوت بزدايد
نماز عيد

مأمون ، خليفه باهوش و با تدبير عباسی ، پس از آنكه برادرش محمد
امين را شكست داد و از بين برد ، و تمام منطقه وسيع خلافت آن روز تحت‏
سيطره و نفوذش واقع شد ، هنوز در مرو ( كه جزء خراسان آن روز بود ) به‏
سر می‏برد ، كه نامه‏ای به امام رضا ( ع ) در مدينه نوشت ، و آن حضرت را
به مرو احضار كرد . حضرت رضا عذرهايی آورد و به دلايلی از رفتن به مرو
معذرت خواست . مأمون دست بردار نبود . نامه‏هايی پشت سر يكديگر نوشت‏
، تا آنجا كه بر امام روشن شد كه خليفه دست بردار نيست .
امام رضا از مدينه حركت كرد و به مرو آمد ، مأمون پيشنهاد كرد كه بيا
و امر خلافت را
به عهده بگير . امام رضا كه ضمير مأمون را از اول خوانده بود و می‏دانست‏
كه اين مطلب صددرصد جنبه سياسی دارد ، به هيچ نحو زير بار اين پيشنهاد
نرفت .
مدت دو ماه اين جريان ادامه پيدا كرد ، از يك طرف اصرار و از طرف‏
ديگر امتناع و انكار .
آخر الامر مأمون كه ديد اين پيشنهاد پذيرفته نمی‏شود ، موضوع ولايت عهد
را پيشنهاد كرد . اين پيشنهاد را امام با اين شرط قبول كرد كه صرفا جنبه‏
تشريفاتی داشته باشد ، و امام مسئوليت هيچ كاری را به عهده نگيرد ، و در
هيچ كاری دخالت نكند . مأمون هم پذيرفت .
مأمون از مردم بر اين امر بيعت گرفت . به شهرها بخشنامه كرد و دستور
داد به نام امام سكه زدند ، و در منابر به نام امام خطبه خواندند .
روز عيدی رسيد ( عيد قربان ) مأمون فرستاد پيش امام و خواهش كرد كه :
در اين عيد شما برويد و نماز عيد را با مردم بخوانيد ، تا برای مردم‏
اطمينان بيشتری در اين كار پيدا شود . امام پيغام داد كه : " پيمان ما
بر اين بوده كه
در هيچ كار رسمی دخالت نكنم ، بنابراين از اين كار معذرت می‏خواهم " .
مأمون جواب فرستاد ، مصلحت در اين است كه شما برويد تا موضوع ولايت‏
عهد كاملا تثبيت شود . آن قدر اصرار و تأكيد كرد كه آخر الامر امام فرمود
: " مرا معاف بداری بهتر است و اگر حتما بايد بروم ، من همان طور اين‏
فريضيه را ادا خواهم كرد كه رسول خدا و علی بن ابيطالب ادا می‏كرده‏اند "
.
مأمون گفت : " اختيار با خود تو است ، هر طور می‏خواهی عمل كن " .
بامداد روز عيد ، سران سپاه و طبقات اعيان و اشراف و ساير مردم ، طبق‏
معمول و عادتی كه در زمان خلفا پيدا كرده بودند ، لباسهای فاخر پوشيدند و
خود را آراسته براسبهای زين و يراق كرده ، پشت در خانه امام ، برای‏
شركت در نماز عيد حاضر شدند . ساير مردم نيز در كوچه‏ها و معابر خود را
آماده كردند ، و منتظر موكب با جلالت مقام ولايت عهد بودند كه ، در
ركابش حركت كرده به مصلی بروند ، حتی عده زيادی
مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا عظمت و شوكت موكب امام را از
نزديك مشاهده كنند . و همه منتظر بودند كه كی در خانه امام باز و موكب‏
همايونی ظاهر می‏شود .
از طرف ديگر ، حضرت رضا ، همان طور كه قبلا از مأمون پيمان گرفته بود
، با اين شرط حاضر شده بود در نماز عيد شركت كند كه ، آن طور مراسم را
اجرا كند كه رسول خدا و علی مرتضی اجرا می‏كردند ، نه آن طور كه بعدها
خلفا عمل كردند ، لهذا اول صبح غسل كرد ، و دستار سپيدی برسربست ، يك‏
سر دستار را جلو سينه انداخت و يك سر ديگر را ميان دو شانه ، پاها را
برهنه كرد ، دامن جامه را بالا زد ، و به كسان خود گفت شما هم اين طور
بكنيد . عصايی در دست گرفت كه سر آهنين داشت . به اتفاق كسانش از
خانه بيرون آمد ، و طبق سنت اسلامی ، در اين روز ، با صدای بلند گفت :
" الله اكبر ، الله اكبر " .
جمعيت با او به گفتن اين ذكر هم آواز شدند ، و چنان جمعيت باشور و
هيجان هماهنگ
تكبير گفتند ، كه گويی از زمين و آسمان و در و ديوار ، اين جمله به گوش‏
می‏رسيد ، لحظه‏ای جلو در خانه توقف كرد و اين ذكر را با صدای بلند گفت :
" « الله اكبر ، الله اكبر ، الله اكبر علی ما هدانا ، الله اكبر علی‏
ما رزقنا من بهيمة الانعام ، الحمد لله علی ما ابلانا » " .
تمام مردم با صدای بلند هماهنگ يكديگر اين جمله را تكرار می‏كردند ، در
حالی كه همه به شدت می‏گريستند ، و اشك می‏ريختند ، و احساساتشان به شدت‏
تهييج شده بود . سران سپاه و افسران كه با لباس رسمی آمده براسبها سوار
بودند و چكمه به پا داشتند ، خيال می‏كردند مقام ولايت عهد ، با تشريفات‏
سلطنتی و لباسهای فاخر و سوار بر اسب بيرون خواهد آمد . همين كه امام را
در آن وضع ساده و پياده و توجه به خدا ديدند ، آن چنان تحت تأثير
احساسات خود قرار گرفتند كه اشك ريزان صدا را به تكبير بلند كردند ، و
با شتاب خود را از مركبها به زير افكندند ، و بيدرنگ چكمه‏ها را از پا
در آوردند
زيرا ممكن است ناراحت بشويد و صدمه بخوريد . امام كفش و جامه خود را
خواست و پوشيد و مراجعت كرد

و فرمود : " من كه اول گفتم از اين كار معذورم بداريد "